Wednesday, February 21, 2007

یه داستان معمولی
تو یه سال از امیر بزرگ تر بودی ، امیرم یه سال از من ،یادته ما میومدیم خونه ی مامان بزرگت ، تو منتظر دم در واستاده بودی . وقتی می رسیدیم بقیه می رفتن توی خونه ما سه تا می رفتیم توی دشت جلوی خونه ، مسابقه می دادیم که کی تند تر می رسه ته دشت ، امیر تند تند می دوید ، تو یواش که من دوم بشم خوب یادمه ، همیشه فکر می کردم چه قدر قدت بلنده ، یه جور حس اعتماد می داد بهم . سه تایی حلزون جمع می کردیم ، چه قدر کوچیک بودن ! منتظر می شدیم سراشون رو بیارن بیرون
از مامان بابای ما خجالت می کشیدی انگار ما صاحبخونه بودیم تو مهمون . ما از مامان می پرسیدم پس مامان بابای تو کجان؟ فقط می گفت یه وقت نپرسید ازشا ! ما هم نمی پرسیدیم
امسال که رفته بودیم خونه ی مامان بزرگت من همش منتظر بودم بیای در رو باز کنی با این که خونه عوض شده بود یعنی همه چیز عوض شده بود ، اما من فکر می کردم باید اونجا باشی آخه دلم تنگ شده بود ، اما نبودی ، فقط تو خونه توی یه میز پر از عکس بودی، عکس مامانت نبود ، اونجام تنها بودی
یادمه بزرگ تر که شدیم از ما هم دیگه کم کم خجالت می کشیدی ما هم کم کم می فهمیدیم چرا ،یادته سه تایی سوار کالسکه می شدیم ، من می شستم وسط ، شما دو تا همش خل بازی در می آوردید
مامان بزرگت می گه چند تا عکس بیشتر ازت نداره ، آخه دائیت اومده اونا رو برده . آره خودشی ، یه سر گرد با موهای کوتاه کوتاه اونقدر که فقط سرت رو خاکستری نشون می ده با او چشمای عسلی ِ صاف ِ صاف . انگار همین جایی ، یه عکس دیگه مال 14-13 سالگی ، چه قد خنده دار شده بودی ، اما این یکی رو نمی شناسم ، انگار تو نیستی
عصرا یهو غیبت می زد ، بر که می گشتی همیشه بستنی خریده بودی . دفعه آخر که دیدمت گفتی من از شما ها خجالت می کشم اما من نمی دونستم چی باید بگم! فقط نگات کردم
بعد ها که ما میومدیم دیگه اون جا نبودی ، میومدی دم در می فهمیدی ما اون جائیم می رفتی . آدما که بزرگ می شن تنها چیزی که از بچگیشون یادشونِ اینه که اسباب بازیاشون ، عروسکاشون رو که کهنه می شن بندازن دور
فکرش رو بکن من قرار بود یه سال از تو جلو تر باشم ،شاید الان باید توی دشت آتش با هم می دویدیم
مامان بزرگت بستنی آورده بخوریم ، دو سال پیش که شنیدیم بدون این که کسی بدونه همه می دونستیم چی شده ، اما من که می دونم چی شده بود یکی از همون آدم بزرگا تو رو کهنه کرده بود بعد انداخته بودت دور ، من که می دونم تو دیگه از خودتم خجالت می کشیدی
مامان بزرگت می گه بستنیا خیرات اشکان ِ آخه خیلی بستنی دوست داشت
...

Comments:
:(
 
Seems to be the sad story, specially if it's true.
Have fun
 
Post a Comment



<< Home