Wednesday, April 11, 2007

میان این سایه های سرگردان
روحی شتابان می گذرد
من این جا ایستاده ام
انتظار کشان روزی
روزی که شب نشود
این جا خورشید می تابد
مستقیم و تیز
و من همچنان
این چشمها را نگرانم
دیگر زمانی نیست
زمانی برای اندیشدن
اندیشدن به ابرها
ابرهایی که بیایند
بیایند و بشویند گرد واقعه ای
این بار می اندیشم
حادثه ای دیگر را
تنها خون خواهد شست
فردا که آید
این سایه های بی خون را
قربانی روحی آواره خواهم کرد
به پاداش آن
تنها فکر تاریکی را
از من بگیر


Comments:
فکر کنم باید بیشتر از اینهامنتظر بشی
 
wow! chera comment e inNastoon enghadr kafe mano borid!?!?
 
Post a Comment



<< Home