Sunday, April 29, 2007

این جا روزها می گذرند آرام و آرام تر ، تنها ثانیه های تو زود به زود می میرند و نو می شوند و این شب ها ی بی پایان من نمی دانم چگونه صبح می شوند . دیروز دیدی چه بارانی می آمد . این باران همیشه برای من مجهول بوده آن رعدش که روشن می کند این برقش که می سوزاند ، این تگرگ ها که تازیانه می زنند و آن قطره ها که بوسه می زنند سر تا پایت را ، اهمیتی نمی دهم من همه اش را دوست دارم ، دیگر به آغازی که نمی اندیشم پایانی را هم نمی بینم تنها دیروز فکر می کردم رعد مخصوصا برقش همیشه عذاب الهی نیست که بر کسی فرود می آید بی لحظه ای تردید خوشبخت ترین بودم ، اما خب به پاداش چه چنین باید می شد ؟
این جا همه چیز پله پله می شود و من همیشه پله ای پایین تردر این ردیف و پله ای بالاتر در آن یکی بوده ام ، انگار مسطح هیچ وقت معنا نداشته است ، می خواهم بشینم روی این پله و آسوده ی بالا و پایین شدن باشم

Comments:
!..اوهوم
 
Post a Comment



<< Home