Tuesday, July 17, 2007
خونم آبکی شده ، رگ هایم شور . لبخند می زنم . این طناب بلند است ، در نیمه سوهان می خورد .
خواهرم می خندد ، خنده اش را دوست دارم
رو به پایین که بروی ، طناب را که می برند باز هم رو به پایینی . شاید پرواز بیاموزند در بالا رفتن
تابلوی معلا را زده ام به در ، نام هیچکدامشان در من اثری نداشته ، هیچ گاه ، به ارث برده ام گویا
کند است ، تیغ می خواهد ، نا تمام ها را تا آخر ِ طناب هم که نمی توان تمام کرد
وقتی چاقوهای دسته رنگی را از پشت شیشه اسباب بازی می بینی ، نمی توانم شک نکنم
بیشتر از هر وقتی مواظب موهایم هستم ، بلند شده اند ، هر چه بیشتر ، بیشتر وجود خواهی داشت
هیچ گاه در کاغذی به این کوچکی ننوشته بودم ، تمرین می کنم تا عادت کنم کوچک ها را
چشم هایم خشک است ، خونم رقیق
خواهرم می خندد ، خنده اش را دوست دارم
رو به پایین که بروی ، طناب را که می برند باز هم رو به پایینی . شاید پرواز بیاموزند در بالا رفتن
تابلوی معلا را زده ام به در ، نام هیچکدامشان در من اثری نداشته ، هیچ گاه ، به ارث برده ام گویا
کند است ، تیغ می خواهد ، نا تمام ها را تا آخر ِ طناب هم که نمی توان تمام کرد
وقتی چاقوهای دسته رنگی را از پشت شیشه اسباب بازی می بینی ، نمی توانم شک نکنم
بیشتر از هر وقتی مواظب موهایم هستم ، بلند شده اند ، هر چه بیشتر ، بیشتر وجود خواهی داشت
هیچ گاه در کاغذی به این کوچکی ننوشته بودم ، تمرین می کنم تا عادت کنم کوچک ها را
چشم هایم خشک است ، خونم رقیق