Monday, September 10, 2007

رفتم این جا

Sunday, September 02, 2007

از دومین روز
به اولین می روم
سری به آخرین می زنم
تمام این نرسیده ها
سست می شوم
ما به کجا می رویم ؟
ما که قرار نیست جایی برویم
نمیرویم
بی انتهایی آسمان را دلیل می کنیم
گردی ِ زمین را خط می زنیم
آن بید مجنون
هر چه هست را باید گردن زنم
خودم را اول همه
حافظ را می گذارم آخر همه
ما
فریاد نمی زنم
راه آسمان بسته است
فرشتگان مشغول کارند
مرد بارانی گوش می دهیم
ما در دومین روز چه می کنیم؟



این بلاگر من رو دیونه کرد!!!!!!! ای بابا

تابستون جالبیه همون قدر که کوتاه طولانیه همون قدر که عذاب آور ِ قشنگه
خدا همه را شفا دهاد





Wednesday, August 15, 2007

دگر چیزی نمانده است

همین فردا که بیاید

همین فردا

که خورشید طلوع می کند

سرخی ِ غروبش را وام دار ِ دیگری خواهد بود


همین فردا که بیاید

همین فردا

جنازه ی تمام قدیسان را

از طلوع تا به غروب به خاک خواهند سپرد

بال هایشان را اما می سپارند

بهر پرواز در آسمانی دیگر


همین فردا

ای تمام عزیزانم متاسفم

دگر راهی نیست برای نرسیدن به فردا

دگر چیزی نمانده است

همین فردا که می آید .


Tuesday, July 31, 2007

دست در دست روز
پا به پای شب
زنده هستم
چون این ستاره ها
آن ماه
که فریب می دهند شب را
زندگی را می فریبم
عشق می سازم
بهره ویرانی
ویرانی این آبادی ِ ویران
انتظارم را به باب استفعال می برم
ریشه های مانده در خاک را می کنم
فعل را اسم می کنم ، اسم را حرف
حرف را هیچ
نگاه می کنم ، سکوت می کنم
نزدیک که شوی
زنده شدن را می میرانم
انتظارم را به باب افعال می برم
هر چه هست را فعل می کنم
خودم را فاعل
قصه را تمام می کنم


Monday, July 23, 2007

این آهنگ من نیست ، هیچ گاه نبوده است ، چرا دیوانه وار دوستش دارم ؟
صدایش درونم را به آتش می کشد حتی قبل از آن که معنایش را بدانم . من همیشه می دانستم تا جنون تنها یک قدم فاصله است ، پا می زنم و بر می گردم ، پا می زنم و بر می گردم ، پا می زنم و بر می گردم ، پا می زنم و بر می گردم . این مرز خاکی گود شده است ، با تپه ای در سوی خاکی اش . یا خاکم کن در گودی یا خا ک ها را بردار ، تپه را خاک کن
تمام مدت را نقشه می کشم ، خاک ها را بردار
این نفس می سوزاند . تمام مدت نقشه می کِشم ، چاره ها را یک به یک می کُشم ، خاک می زایم .
نقشه ی کوهی خاکی را کشیده ام ، خاک ها را بردار ، این آب که آن خاک را دیگر نمی تواند بشوید ، فردا دوباره خشک می شود ، چسبنده تر
لااقل باد را بمیران در این برهوت ، خاکی نکن تمام این کسانم را
.....
آخ جوووووووووووووووووووووون مسافرت


Tuesday, July 17, 2007

خونم آبکی شده ، رگ هایم شور . لبخند می زنم . این طناب بلند است ، در نیمه سوهان می خورد .
خواهرم می خندد ، خنده اش را دوست دارم
رو به پایین که بروی ، طناب را که می برند باز هم رو به پایینی . شاید پرواز بیاموزند در بالا رفتن
تابلوی معلا را زده ام به در ، نام هیچکدامشان در من اثری نداشته ، هیچ گاه ، به ارث برده ام گویا
کند است ، تیغ می خواهد ، نا تمام ها را تا آخر ِ طناب هم که نمی توان تمام کرد
وقتی چاقوهای دسته رنگی را از پشت شیشه اسباب بازی می بینی ، نمی توانم شک نکنم
بیشتر از هر وقتی مواظب موهایم هستم ، بلند شده اند ، هر چه بیشتر ، بیشتر وجود خواهی داشت
هیچ گاه در کاغذی به این کوچکی ننوشته بودم ، تمرین می کنم تا عادت کنم کوچک ها را
چشم هایم خشک است ، خونم رقیق



Saturday, July 07, 2007


عادت نکردن را عادت می کنیم ، سر می خوریم


چشمانم پاس می دهند فکرم به گشت و گذار رفته است


به تلافی آغاز در آن تاریخ باید در این تاریخ پایان می دادمت اما نمی دهم چون هزار کاری که باید پایان دهم


همه ی تقصیر ها گردن تو همه ی حماقت ها پای من




Sunday, June 24, 2007

می گذارم خط هایش را بکشد ، همه ی آن مربع های کوچک محو شده اند ، می چرخد و می چرخد ، گرداب می سازد
هوا را می چرخانم با ریتم آهنگ " ............................." می روند و می روند تا به آن نقطه ی تو خالی برسند
این منم بی هیچ ، من خیلی وقت است که می داند تمام بدبختی های ما از این دایره ها می آیند
من خیلی وقت است که دایره می کشد
آن قدر گوشه ی مربع هایش را سائیده اند و خط کشیده اند تا همه دایره شده اند
اما من که رام نشده ام

من می خواهد دایره های شما را قطع کند تا ضلع بسازد
مربعی ، مثلثی ، نشد پاره خطی صاف تا نهایتی داشته باشد در این بی نهایت های بی آغاز


یخ بودم
آب شدم
گل آلوده نمی شوم



این کاملا یه شعر فیزیکی بود
!!



آخ جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون تعطیلات


Tuesday, June 19, 2007

آرامگاه افکار من
تنها تکیه گاهش
این دستان تکیه کرده
بر هر سطحی ست
افکارم روی
این گره خورده ها خم می شود
و من آن دورترها
نفس می کشم
و این نزدیک ها
اشک هایم را می کشم


دیدی امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد
اول این که زلزله اومد
:D
دوم اون ستاره ِ که رفته بود کنار ماه اِ اِ اِ ندیدی؟ خب از بس که بی توجهی دیگه
حالا بگو چرا
نمیدونی ؟؟؟
ای بابا من این همه در موردِ اعداد جادویی حرف زدماااااا
خب دیروز 28 ام بود دیگه
:D
خودتی
http://www.hamshahrionline.ir/news/?id=25124


تا حالا شده بدونی یه کاری اشتباه ِ اما عین مسخ شده ها بری دنبالش؟
چی کار میشه کرد این جور موقع ها ؟؟؟؟



Thursday, June 14, 2007

زیر تمام این خط خطی ها تنها یک حرف پنهان است


Wednesday, June 13, 2007

این جا هیچ سایبانی نیست اما تا دلت بخواهد سایه دزد هست


Monday, June 11, 2007

حوصله ندارم
حوصله 90 درصد آدما رو ندارم البته این یه تعادلِ
خیلی دروغَن ، خیلی تکراری
وقتی دروغای تکراری رو باور می کنی که دیگه هیچی
تنها کسی که به جرات می تونم بگم همیشه حوصلش رو دارم تویی
همین دیگه ، حوصلم ندارم تموم کنم و نتیجه گیری کنم

Wednesday, June 06, 2007


ازدحام کلمات
آسمان ، آتش ، آب
من خدای جاری
تو ریشه کرده در خاک
یادش به خیر آن " تات " ها
خورشید این جا سه رنگ است
آسمان یک از دو
آب سیاه
آبی ، نارنجی ، زرد
ای ریشه کرده
جاری شو
سفید بمان
من ،تو ، ما
نمی فهمم ، نمی خواهم ، نمی مانم
سواران می آیند
بر نور می تازند
آسمان ، آتش ، آب
همه یک از یک
تو تنها یک
سفید بمان

1

تولد یک سالگیت مبارک وبلاگ عزیزم امیدوارم از کادوت خوشت بیاد

1

یک عدد فوق العاده ای هست بگذریم که می گویند همه چیز در دو خلاصه می شود

1

من دقیقا این نقاشی رو نمی خواستم بذارم اما خب چون این جا پیدا نکردمش این رو به جاش گذاشتم
اینی که من می خواستم یه خورشید در حال غروب سه رنگ بود ، دریا ، آسمان و یک کوه که روش پوشیده از برف بود

Monday, May 28, 2007

...... یک خط در میان بنویس
یک خط در میان بنویس دو نقطه به هم خوردند ، تو مسئول خطی
یک خط در میان بنویس کلمات همدیگر را در آغوش گرفتند
یک خط در میان بنویس تا فصلی باشد بین من و تو
یک خط در میان بنویس اشک خط های چسبیده را می پاشاند
...... یک خط در میان بنویس

1
بهش می گم : من عاشق این اعداد جادویی هستم 2 ، 8 ، 20 ، 28 ، 50 ، 82 و 126
می گه : برو بابا توام خرافاتی هستی
اگه شما هم همین عقیده رو دارید باید بگم که این توی درسمون هست تا شما هم مثل اون ضایع بشید
:D




Wednesday, May 16, 2007

آغاز" میان هر لحظه تباهی "
تنها رنگ خسته ا ی ست
که دیوار زمان را می آزارد
لایه لایه ، سطح سطح
حال خورشید هم هر روز در چشمانت زل بزند
ما ادامه را ادامه خواهیم داد
تو که رو بر می گردانی
چشمانت
خاک می ریزد مشت مشت
دوران " بی آغازی" ست
عشقم را زنده به گور کردند
من هر شب ، آرام و جاری
نبش قبر می کنم
تنها جنازه ای می بینم
که با چشمان من می گرید
صبح که می شود
پَس می گیرمشان
خاک می ریزم مشت مشت
خداحافظ تا شبی دیگر
...........................................................
پ.ن 1
عشق فقط عشق آدم به یه آدم دیگه که نیست ! دههههههه

پ.ن 2
از هیچ کس به اندازه ی کسایی که از کنار آدم رد میشن ، آدم رو هل می دن شاکی نمی شم

توضیحات اضافه شده بعد از دو کامنت
!!!!!
منم منظورم عشق آدم به هر چیز دیگه ای مثل خورشید ،آسمون ، خدا ، یه گنجیشک کوچولو و یه آدم دیگه س ! منظورم این بود که عشق فقط محدود به عشق بین دو آدم نیست

Thursday, May 10, 2007

یادگاری
صدایی را می شنوم
نه هر روز و هر ساعت
هر لحظه ی این بی پایان
آن بیرون خبری نیست
صدای خودم است
این نفس های من است
که نفس نفس می زنند
باورم نیست
این قلب من است
که چنین خشمگینانه می تپد
این فکر من است
که هر نفس
نفست می گیرد
ببین چه سوغات آوردی
این جا خبری نیست
آن جا چه خواهد گذشت ؟
من مشغول پادشاهی ام
تو چه خواهی کرد ؟
تو بباف
من رشته خواهم کرد
من پر از یادم
می دانی خدا پاک کنش
را صرف تو نخواهد کرد
من این خط اتصال را
تا به ابد نخواهم برید
چه را پاک خواهی کرد ؟
............................................................................................................
پ.ن 1 : کسی داروی ترک اعتیاد به شکلات رو می شناسه من دارم از دست می رم
پ.ن 2 : من نمی خوام برم کنکور بدم مگه زوره آخه ! اونم 7-6 ساعت ، ای بابا کل اطلاعات من همش 1 ساعته

Wednesday, May 02, 2007

فاصله ای خم می شود
می بینم ، می گویی
و من نمی شنوم
دست هایم را باز می کنم
دگر حتی نمی بینمت
تمام این خطوط افقی
حال در عمود ایستاده اند
من که توانم نیست برگشتن را
تو اگر خواستی صفحه را تاب بده
خوب یادم هست چه گفتی
حال شاکی نشنیدنم شده ام
بر بی کسی ام ببخش

خط به پایان نرسیده در این سو
آن سو مکعبی می کشم
با همان تاج های افقی
که دست بر نمی دارند
ترسم از آن است
که خاموش گردد
تمام این چراغ ها
از تاریکی نمی ترسم
از خشم می گریزم
که می میراند
چه در سطح ، چه در عمق
عادلانه است
نیمی در این سو
نیمی در آن سو
این منم که سطوح را چنین پر کرده ام
خالی اش که نمی توان کرد
خنده ام می گیرد
و باز همه چیز در افق است
باشد
من پادشاهی می کنم
تو خدایی کن

Sunday, April 29, 2007

این جا روزها می گذرند آرام و آرام تر ، تنها ثانیه های تو زود به زود می میرند و نو می شوند و این شب ها ی بی پایان من نمی دانم چگونه صبح می شوند . دیروز دیدی چه بارانی می آمد . این باران همیشه برای من مجهول بوده آن رعدش که روشن می کند این برقش که می سوزاند ، این تگرگ ها که تازیانه می زنند و آن قطره ها که بوسه می زنند سر تا پایت را ، اهمیتی نمی دهم من همه اش را دوست دارم ، دیگر به آغازی که نمی اندیشم پایانی را هم نمی بینم تنها دیروز فکر می کردم رعد مخصوصا برقش همیشه عذاب الهی نیست که بر کسی فرود می آید بی لحظه ای تردید خوشبخت ترین بودم ، اما خب به پاداش چه چنین باید می شد ؟
این جا همه چیز پله پله می شود و من همیشه پله ای پایین تردر این ردیف و پله ای بالاتر در آن یکی بوده ام ، انگار مسطح هیچ وقت معنا نداشته است ، می خواهم بشینم روی این پله و آسوده ی بالا و پایین شدن باشم

Saturday, April 21, 2007

این پست به دلیل خشم خداوند پاک شد
!!!!
خدایا من غلط کردم !خوبه ؟
بی خیال شو دیگه

Wednesday, April 11, 2007

میان این سایه های سرگردان
روحی شتابان می گذرد
من این جا ایستاده ام
انتظار کشان روزی
روزی که شب نشود
این جا خورشید می تابد
مستقیم و تیز
و من همچنان
این چشمها را نگرانم
دیگر زمانی نیست
زمانی برای اندیشدن
اندیشدن به ابرها
ابرهایی که بیایند
بیایند و بشویند گرد واقعه ای
این بار می اندیشم
حادثه ای دیگر را
تنها خون خواهد شست
فردا که آید
این سایه های بی خون را
قربانی روحی آواره خواهم کرد
به پاداش آن
تنها فکر تاریکی را
از من بگیر


Sunday, March 18, 2007

1
میان هر نفس
آهی آرمید آسوده دم
سحر کردند یا
قضا ویران بود
لعن کردند یا
قدر بی داد بود
هر چه بود
هر چه هست
خدایا
چون بهار آمد
بی غمی انصاف بود
1
عید همگی مبارک ، امیدوارم همه سال خوبی در پیش داشته باشند
1
من گمشده را
با بهاران چه سخن
فصل من
فصل بی برگی
فصل شب های بلند
دانه چیدن از سماء
لغزیدن در نگاه لحظه ها
بخشش ثانیه ها
غرق گشتن در هوای آشنا
فصل من
فصل گم شدن
در آغوش باد
تپش قلب زمان
فصل رقصیدن در انجماد ذره ها
چرخ خوردن تا جنون سایه ها
یخ زدن در دروغ این و آن
2
و بهار
این فصل گرم
آرزو کردم
آب کند
این دروغ های بی مکان
در هر زمان
1

Sunday, February 25, 2007

زمین می گرید
دگر دیر است برای فریاد زدن
دختر آسمان
مرده است

Friday, February 23, 2007

1
همیشه این اصول و قوانین فیزیکی اعصاب من رو به هم میریزن اما این اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بخش وسیعی از اعصابم رو برای پیاده روی انتخاب کرده !بدیش اینه که وقتی با نتایج تجربی تطبیقش می دم کوچکترین اشکالی نمی تونم بهش وارد کنم . چه غم انگیز
1
اگه مجبور باشم بین زنده بودن خودم و تو یکی رو انتخاب کنم مطمئن باش زنده بودن تو رو انتخاب می کنم چون خودم رو بیشتر دوست دارم
1
بیشتر مسائل زندگی مثل توابع منطقی هستن ، آره یا نه
مثلا یا کسی تو رو می خواد یا نه ، حالت مابینی وجود نداره
حالا اگه این رو فهمیدی

Wednesday, February 21, 2007

یه داستان معمولی
تو یه سال از امیر بزرگ تر بودی ، امیرم یه سال از من ،یادته ما میومدیم خونه ی مامان بزرگت ، تو منتظر دم در واستاده بودی . وقتی می رسیدیم بقیه می رفتن توی خونه ما سه تا می رفتیم توی دشت جلوی خونه ، مسابقه می دادیم که کی تند تر می رسه ته دشت ، امیر تند تند می دوید ، تو یواش که من دوم بشم خوب یادمه ، همیشه فکر می کردم چه قدر قدت بلنده ، یه جور حس اعتماد می داد بهم . سه تایی حلزون جمع می کردیم ، چه قدر کوچیک بودن ! منتظر می شدیم سراشون رو بیارن بیرون
از مامان بابای ما خجالت می کشیدی انگار ما صاحبخونه بودیم تو مهمون . ما از مامان می پرسیدم پس مامان بابای تو کجان؟ فقط می گفت یه وقت نپرسید ازشا ! ما هم نمی پرسیدیم
امسال که رفته بودیم خونه ی مامان بزرگت من همش منتظر بودم بیای در رو باز کنی با این که خونه عوض شده بود یعنی همه چیز عوض شده بود ، اما من فکر می کردم باید اونجا باشی آخه دلم تنگ شده بود ، اما نبودی ، فقط تو خونه توی یه میز پر از عکس بودی، عکس مامانت نبود ، اونجام تنها بودی
یادمه بزرگ تر که شدیم از ما هم دیگه کم کم خجالت می کشیدی ما هم کم کم می فهمیدیم چرا ،یادته سه تایی سوار کالسکه می شدیم ، من می شستم وسط ، شما دو تا همش خل بازی در می آوردید
مامان بزرگت می گه چند تا عکس بیشتر ازت نداره ، آخه دائیت اومده اونا رو برده . آره خودشی ، یه سر گرد با موهای کوتاه کوتاه اونقدر که فقط سرت رو خاکستری نشون می ده با او چشمای عسلی ِ صاف ِ صاف . انگار همین جایی ، یه عکس دیگه مال 14-13 سالگی ، چه قد خنده دار شده بودی ، اما این یکی رو نمی شناسم ، انگار تو نیستی
عصرا یهو غیبت می زد ، بر که می گشتی همیشه بستنی خریده بودی . دفعه آخر که دیدمت گفتی من از شما ها خجالت می کشم اما من نمی دونستم چی باید بگم! فقط نگات کردم
بعد ها که ما میومدیم دیگه اون جا نبودی ، میومدی دم در می فهمیدی ما اون جائیم می رفتی . آدما که بزرگ می شن تنها چیزی که از بچگیشون یادشونِ اینه که اسباب بازیاشون ، عروسکاشون رو که کهنه می شن بندازن دور
فکرش رو بکن من قرار بود یه سال از تو جلو تر باشم ،شاید الان باید توی دشت آتش با هم می دویدیم
مامان بزرگت بستنی آورده بخوریم ، دو سال پیش که شنیدیم بدون این که کسی بدونه همه می دونستیم چی شده ، اما من که می دونم چی شده بود یکی از همون آدم بزرگا تو رو کهنه کرده بود بعد انداخته بودت دور ، من که می دونم تو دیگه از خودتم خجالت می کشیدی
مامان بزرگت می گه بستنیا خیرات اشکان ِ آخه خیلی بستنی دوست داشت
...

Sunday, February 18, 2007

تاریک است
وحشت ثانیه ها
آرام ، می رقصد
روی پوست فاصله ها
نسیم خنکی می لغزد
طنین دو میل
در این فضا می پیچد
*واحه ای می زاید
سایه ای می گرید
نوبت آینه هاست
می شکنند
همه جا من
می گریزند از هم
خطی می آید
پر می کند
همه جا هیچ
...
چه می بافند
آن ور ِ دیوار شب ؟
-------------------------------
واحه ای را *

Saturday, February 17, 2007

این قافله را عشق دگر
مهر نیاموخت
محنت زدگانند در این
دوره ی بی سوز
آسمان کِی دگر آواز
وفا خواند ؟
شب را که دگر
صبح نکرده آموخت ؟
ماه تشبیه رخ
یار نکردند دگر بار
زندگی را چه شده ست
در این دیر گنه کار ؟
.......................................
پ.ن 1 : من اون قافله رو گفتم به شما چی کار دارم ! ای بابا
پ.ن 2 : در برخورد با یه خانواده به این نتیجه رسیدم که پدر نداشتن از داشتن پدر معتاد خیلی بهتره
پ.ن 3 : جدیدا یک کتاب خواندیم خوشمان آمد رذل آندره ژید گفتیم به شما هم بگوییم شاید خوشتان بیاید ! ازهمه بهترش اینه که همش صد و پنجاه و پنج صفحه س

Wednesday, February 14, 2007


وقتی به گذشته فکر می کنم ، احساس می کنم روی یه بلندی وایستادم و دارم پایین رو نگاه می کنم . اون پایین پر از چیزای ریز و تار ِ حتی بعضی خاطره های نزدیک انقدر برام ریز شده که گاهی شک می کنم که اتفاق افتادن ، اما خب حقیقت چیز دیگه ایه ! برعکس بعضی چیزای دور انقدر واضح هستن انگار همین چند دقیقه پیش اتفاق افتادن ، داغ و تازه ، وقتی می خوام همه رو با هم ببینم دیگه هیچی دیده نمیشه ، با خودم می گم ، هِی چی شد ؟ من کجا بودم این همه وقت ؟
..................................................................................
:Dپ.ن 1: عکس هنری رو کیف کردید
پ . ن 2 : جدیدا هر کی ازم سوالی می پرسه بدون این که حتی فرصت فکر کردن پیدا کنم کاملا غیر ارادی جواب میدم نمیدونم !، میشه دوباره بپرسید ؟
پ.ن 3: ای بابا من دچار عذاب وجدان شدم خیل ِ خب این عکس رو من نگرفتم بابام گرفته حالا یقم رو ول کن

Tuesday, February 06, 2007

دل که رنجيد از کسي خرسند کردن مشکل است
شيشه بشکسته را پيوند کردن مشکل است
....................................................................................
پ.ن : الان دیگه به خودم می گم برو بابا برای کسی که لایق نیست چرا اصرار می کنی ؟ من که همیشه زندگیم پر بوده از حسن نیت کسی نمی فهمه به من چه ، هر چیزی تا یه زمانی ارزش داره ، این که آدمی از مرگ کسی خوشخال بشه دیگه باید تا تهش رفت ، بی خیال ، اقلا خدا جای حق نشسته ، من که هیچ وقت بد کسی رو ازش نخواستم الانم نمی خوام ، همه خوش باشند ، اما فکر نمی کنم هیچ وقت به خوشی من باشند ،انقدر سبکم که حتی می تونم پرواز کنم ، خدایا شکرت که اگه من نمی فهمم تو برام انقدر روشنش می کنی که حتی لایه لایه هاشم ببینم ، شکر

Sunday, February 04, 2007

میان دو هیچ فاصله ایست
صدایی خفته
بانگی در این هیاهو مرده
کسی آواز مرگ را سر می دهد
من زمزمه می کنم
تو ضرب می گیری
و من در هر سطر با خود می گویم
میان دو هیچ فاصله ایست
صدایی پشت صدایی
صوت بی معنا می شود
بلندتر بلندتر ،چه حاصل
صدا مات می شود
انکار و تنها انکار
می شنوم ، اما چرا باور نمی کنم ؟
من که از میان تمام خواست ها
تنها نخواستن را خواستم
که می تواند نشانه بگیرد روحم را ؟
من سهم خود را می کشم
کسی بر شانه ام سهم شما را حک نکرده ست
انعکاسی بیشتر
نقش آبی طوفانی
درختی نمی بینم
بی شک میان دو هیچ فاصله ایست
آسمان پر ز ابر است
ابری ، ابری ، ابری
و فراموش کاران بسیارند
و خدا همچنان نقش تاج می سازد
ومن لحظه ای طالب پادشاهی نیستم
هر روز بهتر می دانم کسی نخواهد فهمید
یا حتی شنید
حال که عاری از حس گناهم
اگر واقعیت هم گونه ای دیگر کوک شود
نوای حقیقت مرا بس
که می تواند روح مرا نشانه بگیرد ؟

Sunday, January 28, 2007

آسوده ام
آسمان ها ،آب ها ، و من
آسوده ام در آغوش این دو پاک ترین
خورشید می شدم
اگر آب ها می شستند
یا که آسمان می پوشاند
حال خاک نمی شوم
دو قدم بالاتر
این " من " را دوست دارم
زلا ل است
بیمناک آن چه خواهانم نیستم
تسلیم با تمام آرزوها
خالی هستم از التهاب
نه خالی از انتظار
آسوده ام

Monday, January 15, 2007

نگاه که می کنم
چه خوب می بینم
این چنین لحظات را که نیست کردم
تا که هست یابم میان ِ این همه نیستی
و چه بودها
و چه بیشتر نبودها
از آن بالا
تنها دایره ای پیداست
که بزرگ می شود
که سیاه می شود
که یوغ می شود
می کِشد پایین
تا که خاک می شوم
و این چنین
روز می شود
شب می شود
سال می شود
حال که خوب می اندیشم
اندیشه ای ندارم
حتی میل ِ پروازی
پاک هم نمی کنم دایره ای را
تا که مهری باشد بر این پیشانی
که هر صبح بنگرم
تا که هر روز بدانم
که امروز چون دیروز است
و فردا چون امروز
و بدانم که
تنها در بی سویی مسیر هموار است
قایقم را ساخته ام
انداخته ام در آب ِ روان
نه به آن جا که سهراب می رفت بروم
به هر جا که جریان ِ آبم ببرد
بی تمنای ِ صدایی برود
بی نیازِ نگاه ِ راه نمایی برود
پاک از این دریای ِ دروغم ببرد
ساحلی نمی خواهم
تنها می خواهم از این خاک ِ غریب
دورتر بروم
..............................................................................................................
پ.ن 1 : لطفا تند بخونید
:Dپ.ن 2 : آخیششششششش من فردا امتحانام تموم میشه دل ِ هر کی که امتحاناش تموم نشده بسوزه

Friday, January 05, 2007

خیلی برام جالبه هم جالب هم عجیب خیلی وقت بود که انقدر آروم نبودم یعنی تقریبا از 10-11 سالِ پیش به این ور ، حس جالبیه اونم برای الان ،خب من اصلا آدم خرافاتی نیستم اما اینم چیزی نیست که بشه ازش به این راحتی گذشت ، توضیحش نمی دم چون نه میشه توضیحش داد هم این که کِیفش کم میشه
آسمان کبود ست
و ماه ی عظیم

Wednesday, January 03, 2007

این حجم، تنها صدایم است
که گاه به سنگ خورده
و این چنین مشتاقانه بازگشته
و گاه فروخفته در رخنه ی دیواری بلند
کی دگر نه حجمی در کار است
نه حتی خطی سیاه
سست نکنید
این تنها بند ِ بندگیم
که امروز را تنها ترس فردایم نگه می دارد
دامنه های بلند و این چین و شکن ها
نه رازی می خواهم نه راضی می شوم
آسوده ام بگذارید تاج شاهی نمی خواهم
نقش ابر می زند یا که پندارم این است
انحنایی بیشتر شکل ِ فریادی ست در باد
و خدا همچنان تقش تاج می سازد
دل من تنگ است
تنگ ِ آن ساز بی آواز
تنگ حرف های بی همراز
دلم آزرده ست از این گریز آغاز

Thursday, December 28, 2006

نفیسه جونم من رو به ادامه ی یه بازی دعوت کرده . بازیش اینجوریه که باید 5 مورد از چیزایی که دیگران در مورد من نمیدونن رو بنویسم . خب من چیز مخفی زیاد ندارم برای همین 10 مورد می نویسم !البته به جز اون مواردی که گفتنش اصلا به صلاح نیست
1
من زبان انگلیسیم اصلا خوب نیست اما وقتی خیلی ناراحت میشم مخصوصا اگه گریه کرده باشم با خودم به این زبان حرف می زنم! اما نمیدونم چرا هنوز زبانم خوب نشده
!
1
اغلب اوقات بیش از اندازه رو راستم یعنی هر چی به فکرم میاد رو حتما می گم زیاد به این اعتقاد ندارم که بعضی چیزا رو نباید گفت و از این حرفا اما این باعث نمیشه که فکر کنی پس خیلی خوب من رو می تونی بشناسی یا شناختی حتی شما دوست عزیز
!!
1
سال سوم راهنمایی که بودم روز آخر مدرسه همه بچه ها گریه می کردن ، اما به نظر من هیچ دلیلی برای گریه کردن نبود ، مدیر مدرسه اومده بود کنار من و بهم می گفت توی خودت نریز گریه کن ! الانم در بیشتر مواردی که دیگران گریه می کنن من اصلا گریم نمیاد حالا نمیدونم خودم خودم رو درک نمی کنم و نمی فهمم که ناراحت شدم یا دیگران من رو درک نمی کنن
!!!
1
تعداد کسایی که ازشون متنفرم به تعداد انگشتای یه دسته : فرزاد حسنی ، نمی تونم بگم به دلایل سیاسی ! ، یکی از پسر خاله هام ! یه دختری از فامیلای دور و یه خاطره توی بچگی که اسمش رو نمیدونستم! و کسایی که به طور عجیبی دوستشون دارم هم به تعداد انگشتای یه دست دیگه هستن : مامان ،بابا ، خواهرم ،نفیسه و یکی از دوستان قدیمیم و تنها کسی که دو تا دوستش دارم مطمئنا فقط تویی
!!!!
1
دوست دارم هر روز طلوع و غروب خورشید رو ببینم اما خب این کار رو نمی کنم چون حتما دیونه میشم آخه من استعداد فوق العاده ای در دیونه شدن دارم
!!!!!
1
وقتی مضطرب هستم اگه کسی باهام حرف بزنه توجه که نمی کنم هیچی اصلا نمی شنوم که چی داره میگه! نوعی کری روانی
!!!!!
1
تنها جایی که افکار ناراحت کننده به اون شدت اذیتم نمی کنه تویِ حمومه ! نه این که وجود نداشته باشنا !البته به شرطی که آب سرد نباشه
!!!!!!!
1
هر وقت تلفنی با هر کسی که دوستش دارم حرف می زنم حتما وقتی قطع کردم گوشی تلفن رو می بوسم
!!!!!!!!
1
وقتی دارم می خندم نمی تونی مطمئن باشی که حالم خوبه اما اگه دیدی که گریه می کنم مطمئنا حالم خیلی بده
!!!!!!!!!
1
این یکی دیگه واقعا باعث شرمندگیه !! بعضی وقتا مثلا برای مدت 2-3 ثانیه اسمم رو فراموش می کنم و فکر می کنم تا یادم بیاد
!!!!!!!!!!
تموم شد. دیگه هر کی دوست داره میتونه بازی رو ادامه بده از نظر من مشکلی نیست

Friday, December 22, 2006

مزه کردم
شور بود میزم
لکه لکه
هوا تلخ
پاک کردم
از نو
کسی آمد
نوید آغاز صبح داد
طلوع کردم
داغ بود
روز طاقت نداشت
ساییده شد
روز روز
میزم می خواهد شور شود
غروب می خواهم

Tuesday, December 19, 2006

از اشکال هندسی مکعب را دوست دارم . استوار است ، به نظر نمی آید بلغزد . استوانه را نه! مخصوصا شب ها که می چرخد با آن صدای مبهم زهر آلود بزرگ می شود ، بزرگ تر و در تمام این مدت حرکت می کند به سویت ، هر چه بزرگتر ، تو کوچکتر ، صدا نزدیک تر . آدم نمی داند کی از او عبور خواهد کرد ! تنها برای توصیف قلبم از جا کنده شد مناسب است . بی تردید کنده می شود چیزی در جایی ، اما به کجا می رود ؟! من که نمی دانم
!به احتمال قریب به یقین کنده شدن در سطح اتفاق می افتد
گاهی اوقات کلمات چیزهای تهوع آوری را برای آدم تداعی می کند ( توجه شود که تهوع همیشه از تنفر نیست ) . شاید بهتر باشد شماره گذاریشان کنم ، مثلا قلب 1 ، قلب 2 و .... شاید هم بتوان لایه لایه تصورش کرد : لایه ی 1 قلب ، لایه ی 2 ... و
جالب است مسئله هم برایم خیلی مضحک است و هم خیلی جدی . اما چندان مفید هم نباید باشد همش که بزنی مخلوط می شود ( البته از لحاظ شیمیایی مخلوط کلمه ی مناسبی نیست بهتر است بگویم ترکیب می شود ) و چه چیزها که غرق نمی شود .( این جا هم باید بگویم محو!) . نه مطلقا منظورم این نیست که ممکن است چیزهای بدی در قلب آدم باشد . توضیحش سخت است ، یعنی بد به آن مفهوم زشت نیست . آدم باید همیشه مواظب این کلمات باشد دائما در حال گول زدن ما هستند
.شاید اوضاع خیلی خوب باشد ، می تواند خیلی بد هم باشد
نمی دانم این چه ترتیبی است که هر روز نو می شود ، چون روز اول و از آن ملالت آور تر این که باید هر روز بشنوی تا باور کنی . .حتی گاهی شک می کنم که شاید هرگز روز دومی نرسد
----------------------------------------------------------
! پ.ن 1 : تمام ضمائر به نویسنده بر می گردد جز ما
:D پ.ن 2 : برای رفاه حال بازدیدکنندگان عزیز از نوشتن مابقی مکتوبات خودداری کردم
:-P نذاره که من عصبانی بودم بهش جایزه میدم comment پ.ن 3 : هر کی برای من

Thursday, November 30, 2006

از پس این کوه
آسمان زیباست
1
درختی بی شاخ و برگ
نغمه ی پاییز را سر می دهد
خش خش ِ برگی
زیر پای این همه فریادزن
گم می شود
پنجره ، میان ما و من
خم می شود
فصل ِ خاکی می شود
یا که واهی می شود
بی سر این چنین
بی صدا می شکند
سوز، وحشی می شود
می زند دشنه های بی امان
بر سر و روی خیال
نغمه ، فریاد می کند
سوز، راهی می شود
می رود سوی ِدرخت بی نشان
1
خانه بی پنجره
خالی ِ دشنه ی ِ سوز ِ روان
از پس این کوه
آسمان زیباتر است

Saturday, November 25, 2006


من در اندیشه ی
این خط سیاه
می روم روز به روز
می شوم سال به سال
می نشینم سپس از فکر و خیال
بال می گشایم به ایمانِ خطا
... و چه زیبا نیستی در پی انکارِ
--------------------------------------
:پ.ن1
! بد برداشت نکنید چون از دادن هر گونه توضیحی معذور می باشم ( :D تلاش کنید ( لطفا
:پ.ن 2
!تا حالا شده کنار کسی بشینی بعد فکر کنی دلت براش تنگ شده ؟

Friday, November 17, 2006

تنها چیزی که از این فاصله به خوبی فهمیده میشه غمه ، بقیه چیزا رو باید قدری نزدیک بشی تا هُرمش گرمت کنه ، آخرشم نمی فهمی این هُرم ِ چی بوده !

سال ها پیش اون ور دنیا :

پادشاهی ، پادشاهی می کرد که تحمل دیدن غم ِ مردمش را نداشت . پادشاه دستور داد که آدمای غمگین را دستگیر و اعدام کنند . پادشاه اعتقاد داشت غم مسری ترین بیماری ِ روی زمین است .

خبر در شهر پخش شد . مردم وحشت کردند زیرا هر چیز را می شد پنهان کرد جز غم را . ( توی چشما رو که خوب نگاه کنن حتا اگه اون ته ته قایم کرده باشیش دیده میشه .)

همه جا همهمه بود ، هر کس دنبال راهی می گشت تا خوشحال باشد . در پایان آن روز مردم تصمیم گرفتند که نماینده ای نزد پادشاه بفرستند و از او مهلتی یک ماهِ بگیرند تا در آن یک ماه بیاموزند که چه گونه شاد زندگی کنند .

پادشاه با وجود آن که تحمل یک ماه ِ دیگر غم ِ مردمش برایش بسیار سخت بود با تقاضای آن ها موافقت کرد .

شاید بعدا بقیش رو این جا نوشتم!

پ .ن :

کاش سه بار ( حداقل ) حموم رفتن توی یه روز کار عادی ای بود .


Tuesday, October 31, 2006

آره فکر می کنم این جوری باشه که تو می گی ، میدونی امسال قرار بود یه سال بخوابم تا تولد سال بعد ، اما خیلی کار داشتم نشد ، اما فکر نمی کنم این یکی رو بدونی ، این کارا که غالبآ کار نیست ، بیشتر باید فکر کنی ، شاید بهتر باشته یه چند وقتی فکر نکنم ، اما خیلی چیزا شاید یادم بره ، بهتره بنویسمشون ، اما می ترسم خوندنم یادم بره یا شاید نوشتن ، بعضیا می گن زیاد فکر نکن ، بعضیام می گن فکر نکن ، چند تائیم می گن بهش فکر کن ، البته مهم نیست کی چی می گه ! آخه فکر من هر کاری دلش بخواد می کنه ، خیلی جالبه که فکرم دل داشته باشه ! شاید دلم فکر داشته باشه ، زیادم مهم نیست کی چی داره ، مثلا چه اهمیتی داره که آدم یه چشم پشت سرش داشته باشه ! اوه فکرش رو بکن چه قدر توی خیابون راه رفتن سخت تر میشه ، این خیابون جدیدم خیلی قشنگه ، اسمش نه ، خودش بیشتر ، بدیش اینه که ماشین توش زیاده ، می فهمی که ، ماشینا خیلی چیزای مزاحمین ، تازه خیابونشم می خوره به اتوبان ، خیلی نا امید کنندن این جور خیابونا ، یه پل داره تهش ، این خیابون به همون خیابون ، فقط یه اتوبان فاصله س ، همیشه همین طوره از یه چیزی به ادامش یه فاصله هست اما همیشه که پل نیست ، می دونی که از اتوبان رد شدنم خیلی خطرناکه ، ممکنه آدم یهو هوس کنه اون وسط واسته آسمون رو نگا کنه ، بعد ممکنه ابرا قرمز بشن ، نمی دونم چرا بچه که بودم آسمون رو سفید می کشیدم ابرا رو آبی ، شاید اون موقع اتوبان نبوده ، شایدم همه ی اتوبانای بین یه خیابون پل داشتن ، شایدم زیادی خسیس بودم ... ا

--------------------------------------------------------------------

:پ.ن
.مرسی ، خوبم

Thursday, October 26, 2006

شب زده

تاریکی است

آن چنان بی نور نیست

در پی هر سطر آن

ذره ای مدفون نیست

1

این چنین وقت سحر

واهه ای پر غل و غش

در پی آزار شب

دم به دم ،سر به سر

!نمی کوبد حدیث من چه کس؟

1

وهم زین دیوار پر زده

رفته در اعماق شب

پر شده پر ز خط

این چنین دیوار شب

1

سیاهی ، شب را فریاد نیست

پر بزن ، پر نزن

.این جا کسی بیدار نیست

------------------------------------------------------------------

: پ.ن

:D


Monday, October 09, 2006

یک ماه به جلو
در ماهی دیگر دقیقا 13 روز به عقب
و البته هفت عدد مقدسی است
...........................................................................
پی نوشت : توی یه کشتی تنها داری مسافرت می کنی ،کشتی حالا به هر دلیلی غرق میشه ، وسط اقیانوسی و می تونی مطمئن باشی که هیچ کس نجاتت نمی ده ، اون چند ساعتی که روی آب دراز کشیدی و تنها انتظاری که می کشی انتظار مرگ ِ مطمئنا ساعاتیِ که بیش تر از هر وقت دیگه ای خوشبخت بودی

Thursday, September 28, 2006

ای سکون دوست داشتنی
آغوش گشا ببر مرا
به پایان سیاه روشن
این خط سیاه
تا در زلال هر آن چه نیست
ببینم شکوه هر چه هست
آن گاه که برگشتم
یا من آسمان را رنگ خواهم زد
یا خورشید می تابد

Sunday, September 10, 2006

یه زمانی بود فکر می کردم هر کاری دلم بخواد رو می تونم انجام بدم الان زمانیه که فکر می کنم هر کاری می تونم رو نمی خوام انجام بدم کمی غم انگیزه
.............................................................................
رفتم b به d روند کاملا مطلوبیه با این تفاوت که من از dominoes به backgammon روند از
ضربدری
.............................................................................
ببینم هنوزم داری زندگی رو می پیچونی تا یه چیز جدید از توی پیچ و خمات پیدا کنی ؟
.............................................................................
.یکی از مفرح ترین کارای دنیا اینه که وانمود کنی نمی فهمی طرف مقابلت چی می گه

Tuesday, August 29, 2006

اینک آرمیدم آسوده
بالاتر
پیشگویی جهت دارد
بی شک
دست و پا نزن
!پایین شاید تر
دیگر کی خواستت رنگ توانستن گیرد
هرگز بی شاید
دیگران این اطراف می روند
بالا
نه دستی هست نه دیگر صدایی
تنهایی
و هیچی که تویی مدفون در
تاریکی

:پ.ن
!مخ رو تعطیل کردم ، قلب رو مرخص ،تعطیلات تابستونی

Wednesday, August 02, 2006

آوار سیاه پر گشود
و چنین روشن خاک
نه باد وزد
نه که آید نسیمی ز شمال
پهن شود از خط خیال
تا وسعت این حجم نیاز
! و خدایی در راه

Sunday, July 16, 2006

خیلی دوست دارم ، میدونی چیه اما این بیشتر شبیه یه دروغه، چراش خیلی ساده س هیچ وقت اون چیزی نمیشم که تو قکر می کنی هستم ، مطمئناً تو یکی از بدبخت ترین ها هستی ، تنها خوشبختیت اینه که نمی دونی چه قدر بدبختی ، بی انصافیه که بگم توی رویا داری زندگی می کنی بیشتر شبیه اینه که توی دروغ من زندگی می کنی ، من ساده و پاک و بی آلایش یه شوخی بیشتر نیست ، فکر می کنم خودم رو به خریت می زنم تا تو رو خر کنم که همیشه به داشتن موجودی مثل من افتخار کنی و شاد باشی !خوب من این کارو با خودمم میکنم پس زیادم نا عادلانه نیست ، اغلب سعی می کنم فکر کنم که به دنیا اومدن من یه دروغ نبوده ، اقلاً امیدوارم که اینطور باشه اما می بخشید نمی تونم به خاطر به دنیا آوردنم ازت تشکر کنم

Saturday, July 08, 2006

پَر ز پرواز همی پر خبر است
رفته راهی کز آن پر ثمر است
چشمه ی نور را خواست دیدن نه سزاست
جرعه ای نوشیدن را خواست باید راست
آسمان زیباست همی بس کافیست
ما چه دانیم آن چه می رفت چه رفت
وآن چه می ماند ز چه برجاست نهان
نیست بی خبری را خوش خبری در عالم ما
بد فال زنند
نخواهد چشم را عاقبت انکار نیاز
ثانیه ها می گذرند وز چه افسوس می خورد
این مانده زراه ؟

.

پس از سال ها

من سنگ شده ، او گشته گیاه

و چنان بی پایان
نه در سنگ سیاه ، نه برگشته به خاک

Tuesday, July 04, 2006

اشاره ها می آیند
و می روند
چیزی که مانَد به جا
تنها تردید ثانیه هاست
که ذوب می شود
در برهوت صداهای
مانده در راه
افق های بی خورشید
سایه ها را می دزدند
میان رگ و پِی
امن است
آویزگاه خاطرات
بی حتی یک
گلبرگ های گلی
که چنین دروغین
با شاخه هم پیمان می نمودند
و یا این جمله های باز ستانده
و صدا
تنها صدا

Wednesday, June 28, 2006

در خیال خنکی
در بستر خاک
در عمق حیات
روی آوار زمان
پشت دروازه ی اثبات خدا
گمشده این آواره تر از باد شمال
و چنین می رود هر روز به باد
با خیال خنکی
جاری ِ رود زوال